معنی نعمت و نیکویی

حل جدول

نعمت و نیکویی

الی


نیکویی

بهی

حسن

حسن، خیر، خوبی، احسان

فرهنگ فارسی هوشیار

نیکویی

(صفت) نیک پی ‎ نیکو بودن خوبی، زیبایی، نیکی احسان: ((فراموش کردند آن نیکوییها که راستای ایشان کردی. )) یا به نیکویی. بخوبی و خوشی: ((عمر و او را (احمد بن ابی الاصبع را) کرامت کرد بسیار و بنواخت. . . و به نیکویی باز گردانید. ))

لغت نامه دهخدا

نیکویی

نیکویی. (حامص) نیکوی. خیر. خوبی. مقابل شر و بدی:
به شه گفت گیو ار تو کیخسروی
نبینی ازین آب جز نیکوی.
فردوسی.
نگیرد ترا دست جز نیکوی
که از مرد دانا سخن بشنوی.
فردوسی.
چنین گفت کایدر همه نیکوی است
بر این نیکویی ها نباید گریست.
فردوسی.
|| صلاح. فلاح. کار خوب و پسندیده:
که اوی است بر نیکوی رهنمای
از اوی است گردون گردان به جای.
فردوسی.
پشوتن بیامد به پیش خدای
که او بود بر نیکوی رهنمای.
فردوسی.
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را به هر نیکوی رهنمای.
فردوسی.
مایه ٔ هر نیکی و اصل نکویی راستی است
راستی هرجا که باشد نیکویی پیدا کند.
ناصرخسرو.
|| نصیب. حظ:
شادی و نیکویی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند.
ناصرخسرو.
|| مهربانی. ملاطفت. شفقت. (ناظم الاطباء). لطف. خیرخواهی:
همه نیوشه ٔ خواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشه ٔ نادان به جنگ و کار نغام.
رودکی.
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر بر نهم افسرش.
فردوسی.
جوانمردی از کارها پیشه کن
همه نیکویی اندر اندیشه کن.
فردوسی.
|| خوش خلقی. نرمی:
چو بنمود شاه از سر نیکویی
بدان تنگ چشمان فراخ ابروی.
نظامی.
|| احسان. انعام. دهش. (ناظم الاطباء). منه. خیر. معروف. (از منتهی الارب). مبره. (دستورالاخوان). برّ. مبرت. (تاج المصادر بیهقی). نکوکاری. کار خوب. کار خیر: بهرام گفت شما دانید که ملوک عجم و پدران من با شما چند نیکویی کرده اند و دانید که یزدجرد از نیکویی با شما چه کرده. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هر آنکس که بر نیکویی در جهان
توانا بود آشکار و نهان.
فردوسی.
تو پاداش این نیکویی بد کنی
چنان دان که بد با تن خود کنی.
فردوسی.
که او راست بر نیکویی دسترس
به نیرو نیازش نیاید به کس.
فردوسی.
به نیکوئی بکن مر خصم را شاد
که زآن اندیشه ٔ بد ناورد یاد.
ناصرخسرو.
ای هنرپیشه بدین اندر همیشه پیشه کن
نیکویی تا نیکویی یابی جزای نیکویی.
ناصرخسرو.
هیچ بدی و ناهمواری از او در وجود نیامد به گفتار و به کردار الا نیکویی و خوشی. (نوروزنامه). بر خویشتن واجب گردانیدم کی با رعایا عدل و نیکویی فرماییم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 32). یکی از ثمرات نیکویی آن است که از خیرات فنا وزوال دنیا فارغ توان زیست. (کلیله و دمنه).
کسی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیک مرد.
سعدی.
از بدان نیکوی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی.
سعدی.
نیکویی بر دهد به نیکوکار
بازگردد بدی به بدکردار.
؟ (از تاریخ گزیده).
|| موهبت. عطیه. نعمت. نیز رجوع به نیکویی دادن شود:
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوییها سر است.
فردوسی.
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت.
فردوسی.
همه نیکوییهای گیتی ز تست
نیایش ز فرزند گیرم نخست.
فردوسی.
اعیان بلخ که به خدمت آمده بودند با نثارها با بسیار نیکویی و نواخت بازگشتند. (تاریخ بیهقی).
|| ذکر خیر. (یادداشت مؤلف):
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی.
فردوسی.
امیر گفت... من از وی خشنودم... پس از این کسی را زهره نباشد که سخن وی گوید جز نیکویی. (تاریخ بیهقی).
به همه جای نیکویی شنود
هرکه از تو به جستجوی رود.
سوزنی.
|| زیبائی. لطافت. ظرافت. (ناظم الاطباء). جمال. حسن. خوبی. خوب روئی. زیب. (یادداشت مؤلف):
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکویی نگار.
فرخی.
او را گفت تو زن کیستی بدین نیکویی... دختر پسر یوسف پیغامبر بود و او را نیکویی بود بسیار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گردوی انجمن.
شاکر.
نیکویی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب... و نیکویی به همه زبانها ستوده است. (نوروزنامه). خواست دختر زن را به زنی کند از نیکویی یحیی گفت روا نباشد. (مجمل التواریخ).
ظهور نیکویی در اعتدال است
عدالت جسم را اقصی کمال است.
شبستری.
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه ٔ نیکویی.
حافظ.
او میر نیکوان جهان است و نیکویی
تاج است سال و ماه مر او را و گرزن است.
یوسف عروضی.
|| خوبی. ستودگی. حسن:
تا بگویند که سلطان شهید افزونتر
بود از هرچه فلک بود به نیکویی خیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
|| شایستگی: صاحب اسفتگین غازی ما را به نشابور خدمتی کرد بدان نیکویی. (تاریخ بیهقی). || مبارکی: به امیر فرمانی رسیده است به خیر و نیکویی. (تاریخ بیهقی). || حسن: به برکت خداوند و نیکویی توفیقش. (تاریخ بیهقی ص 313).
- نیکویی خواستن، خیرخواهی:
ترا خواستم از جهان نیکویی
بزرگی و پیروزی و خسروی.
خسروی.
چرا من به تو دل بیاراستم
ز گیتی ترا نیکویی خواستم.
فردوسی.
- نیکویی دادن، انعام دادن. افضال کردن:
سوی شاه ایران فرستادشان
بسی خلعت و نیکویی دادشان.
فردوسی.
- نیکویی فرمودن، نیکویی کردن. رجوع به سطور بعد شود: برادر ما را برکشید و به راستای وی نیکویی ها فرمود. (تاریخ بیهقی). تا هرکس را مبرتی و نظری و نیکوییی فرمائیم. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 90).
- نیکویی کردن، افضال. احسان.انعام. (از تاج المصادر بیهقی). خوبی کردن. لطف و مهربانی نمودن. کار خیر کردن:
دراز است دست فلک بر بدی
همه نیکویی کن اگر بخردی.
فردوسی.
آن دهقان ایشان را نیکوییها کردی و مریم را از او آزادی بودی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).نیکویی کنید و گویید که خدای عزوجل شما را آفرید برای نیکی آفرید. (تاریخ بیهقی ص 239). بسیار نیکوییها کرد با پیران و ضعیفان. (قصص الانبیاء ص 136).
نیکویی کن اگر ترا دسترس است
کاین عالم یادگار بسیار کس است.
سنایی.
به جای تو گر بد کند ناکسی
تو نیز ار کنی نیکویی با کسی...
نظامی.
نیکویی کن که مردم نیک اندیش
از دولت و بختش همه نیک آید پیش.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 199).
پریشان از جفا می گفت هردم
که بد کردم که نیکویی نکردم.
سعدی.
هر که در حالت توانایی نیکویی کند در حال ناتوانی سختی نبیند. (گلستان).
- نیکویی گفتن، تعریف و تحسین کردن. تمجید کردن. ذکرخیر کردن. به نیکی نام بردن: خوارزمشاه ایشان را بسیار نیکویی گفت. (تاریخ بیهقی ص 352). خواجه وی را زیر دست خویش بنشاند و بسیار نیکویی گفت و بازگشت سوی خانه. (تاریخ بیهقی ص 155). بوالحسن عقیلی حدیث وی فراافکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود. (تاریخ بیهقی).
وآنکه بد گفت نیکویی گویش
ور نجوید ترا تو می جویش.
سنائی.
- نیکویی نمودن، اکرام و احترام کردن:
پیاده شد از اسب بهمن چو دود
بپرسیدش و نیکویی ها نمود.
فردوسی.


خیر و نیکویی

خیر و نیکویی. [خ َ / خ ِ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خیر. نیکویی. بر. خوبی. (از منتهی الارب).


نعمت

نعمت. [ن ِ م َ] (ع اِ) مال. (از منتهی الارب) (آنندراج). ثروت. دسترس. (غیاث اللغات). ثروت. دارایی. رجوع به نعمه شود:
امروز به اقبال توای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
بود از نعمت آنچه پوشیدند
و آنچه دادند و آنچه را خوردند.
رودکی.
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار.
خجسته.
اگر نسبتم نیست یا هست حُرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
و گر کمترم من از ایشان به نعمت
از آنان فزونم به شیرین زبانی.
منوچهری.
بنده یک روز خدمت دیدار خداوند را به همه ٔنعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی ص 361). رحمت و برکتهای ایزدی... بر تو باد و به آن نعمت بزرگ که تو داری. (تاریخ بیهقی ص 314). فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جائی نشاندند و نعمتی که داشت پاک بستدند. (از تاریخ بیهقی ص 335). بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره بود از رودی. (تاریخ بیهقی). دور باشید از زنان که نعمت پاک بستانند و خانه ها ویران کنند. (تاریخ بیهقی ص 329).
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گراز و چوبی همی روم.
اسدی (گرشاسب نامه ص 168).
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است.
ناصرخسرو.
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کآنگه نبود.
مسعودسعد.
نعمت ترا سزد که به شادی همی خوری
ز آن قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند.
معزی (آنندراج).
مرد بزاز و زرگر و عطار
خوبی کار و نعمت بسیار.
سنائی.
بر پادشاه باد که خدمتکاران را چندان نعمت و غنیمت ندهد که توانگر شوند. (کلیله و دمنه).
آرزو بود نعمتم لیکن
از خسان جهان نپذرفتم.
خاقانی.
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت و ملک میرود دست به دست.
سعدی.
ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد. (گلستان سعدی).
ای قناعت توانگرم گردان
که ورای تو هیچ نعمت نیست.
سعدی.
کریمان را به دست اندر درم نیست
خداوندان نعمت را کرم نیست.
سعدی.
|| روزی. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء):
خدای نعمت ما را ز بهر خوردن داد.
منوچهری.
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری.
اسکافی.
نعمت دنیا و نعمت خواره بین
اینت نعمت و اینت نعمت خوارگان.
ناصرخسرو.
ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را.
ناصرخسرو.
گربه را شکم از نعمت او چهار پهلو شدو از پهلوی او آگنده یال و فربه سرین گشت. (مرزبان نامه). || عطا. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). بخشایش. انعام. (ناظم الاطباء). منت. (منتهی الارب) (آنندراج). عطیه: احمد زمین بوسه داد و بر پای خاست و گفت بنده را زبان شکر این نعمت نیست. (از تاریخ بیهقی ص 269). امیر احمد را گفت به شادی خرام و هشیار باش و قدر این نعمت بشناس. (تاریخ بیهقی ص 272). اگر وی را مشغول دارند شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گون و جاه و نهاد وی نگرد. (تاریخ بیهقی ص 333).
به نام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی
چنال گشتی از آن پس که بوده بودی نال.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
در جهان این دونعمتی است بزرگ
داند آن کس که نیک و بد داند.
مسعودسعد.
پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب. (گلستان سعدی). || نیکی. آنچه از نیکوئی که در حق کسی کرده شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج): بنده فرمانبردار است و آنچه جهد باید کرد و بندگی است بکند تا حق نعمت خداوند را شناخته باشد. (تاریخ بیهقی ص 381). گروهی را پیراهن نعمت پوشانیده. (تاریخ بیهقی ص 383).
حق نعمت شناختن در کار
نعمت افزون دهد به نعمت خوار.
نظامی.
|| نعیم. (منتهی الارب) (از ترجمان القرآن). آسایش. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). ناز. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (منتهی الارب). نکوئی. (غیاث اللغات). نیکی. فراخی. خصب. خیر. برکت.رجوع به نَعمَه شود:
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
نعمت فردوس یک لفظ متینش را ثمر
گنج بادآورد یک بیت مدیحش را ثمن.
منوچهری.
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنا
بری و آری و توزی و کاری و دروی.
منوچهری.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و با نعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است به شکر الهی. (تاریخ بیهقی ص 308). و زعم امیرالمؤمنین آن است که عنایت خدای تعالی در هر دو صورت نقمت و نعمت بر او بسیار است. (تاریخ بیهقی ص 309).
یکی را می دهی صد گونه نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون.
باباطاهر.
تیر او باد عز و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان بر تیر.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
نعمت عالم باقی چو مرادادی
چون براندیشم ازین بی مزه ٔ فانی.
ناصرخسرو.
تا نبری ظن که مگر منکر است
نعمت آن عالم را بومعین.
ناصرخسرو.
و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهاء بهشت است. (نوروزنامه). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود. (کلیله و دمنه). کیست که از نعمتهای دنیا شربتی به دست او دهند که سرمست و بی باک نشود. (کلیله و دمنه). درخصب و نعمت روزگار می گذاشت... بطر آسایش و مستی نعمت بدو راه یافت. (کلیله و دمنه). و این مدت به امید نعمت جاوید بر وی کم از ساعت گذرد. (از کلیله و دمنه).
سگان را نعمت و ما را تحسر
خران را دولت و ما را تمنا.
جمال الدین.
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست
درست گردد این گر بپرسی از بیمار.
ادیب صابر.
هر آنکس که کفران نعمت کند
به حرمان نعمت شود مبتلا.
کمال اسماعیل.
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم.
مولوی.
هر که نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.
سعدی.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
|| محصول. حاصل ارضی چون گندم و جو و حبوب و میوه. محصولات ارضی. (یادداشت مؤلف): چاچ ناحیتی است... با مردمانی غازی پیشه... و توانگر و بسیارنعمت. (حدود العالم). بالس، ناحیتی است اندر میان بیابان، جائی است بسیار کشت و برز وکم نعمت. (حدود العالم). جرمنکان جائی است کم نعمت و اندک خواسته. (حدود العالم).
فاقه ٔ کنعان دهد خساست بغداد
نعمت مصر آورد صفای صفاهان.
خاقانی.
|| آسودگی. تن آسانی. || سرور. شادمانی. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
- شاکرنعمت، مقابل کافرنعمت.
- کافرنعمت، که کفران نعمت کند. که حق نعمت نشناسد و نگزارد: طایفه ای هستند براین صفت که بیان کردی قاصرهمت و کافرنعمت. (گلستان سعدی).
- ناز و نعمت. رجوع به ناز شود: فی الجمله پسر را به ناز و نعمت برآوردند. (گلستان سعدی).
- ولی نعمت، نیکوکار. آنکه درباره ٔ شخص نیکوئی می کند. (ناظم الاطباء). که حق نعمت برکسی دارد که او را پرورانده و روزی داده باشد.

نعمت. [ن ِ م َ] (اِخ) نعمت اﷲ (قاضی...) علامه عباسی، از دانشمندان و پارسی گویان هندوستان است و با میرزا باقی معاصر بوده است. او راست:
جائی که عرض درد دهد دل فکار تو
روی زمین چو عرصه ٔ محشر بهم خورد.
(از مقالات الشعراء ص 817).

نعمت. [ن ِ م َ] (اِخ) نعمت تهرانی (مولانا...) به روایت سام میرزا اجدادش از مردم بغدادند و خود اودر تهران تولد یافته و در زمان تألیف تحفه ٔ سامی به تجارت مشغول بوده است و شعری هم می سرود او راست:
عشق تو ره نمود به آوارگی مرا
آواره ساخت عشق تو یکبارگی مرا.
(از تحفه ٔ سامی ص 178).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

نعمت. [ن ِ م َ] (اِخ) نعمت اﷲ تتوی (میر...) از پارسی گویان هندوستان است، او راست:
عنان خرج هر آنکو به وقت دخل نداشت
چو ماه چارده خود را به کاستن دارد.
(از مقالات الشعراء ص 819).

نعمت. [ن ِ م َ] (اِخ) محمود (میرزا... خان) فسائی، متخلص به نعمت، از شاعران قرن سیزدهم هجری قمری متولد در 1271 هَ. ق. و از حکام شهر فسا بوده است و دیوان اشعاری دارد، او راست:
حرباصفت آفتاب رخشان
در وصف تو واله است و حیران
در وصف دهان نوشخندت
تنگ است مجال بر سخندان.
(از آثار عجم ص 87).
رجوع به فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 223 و فرهنگ سخنوران شود.

نعمت. [ن ِ م َ] (اِخ) نعمت اﷲ سیوستانی (میر...) از پارسی گویان هند است. او راست:
دل درون سینه ام در یاد لعل او طپید
ماهی لب تشنه سوی چشمه می خواهد کشید.
(از مقالات الشعراء ص 817).

فرهنگ عمید

نیکویی

نیکو بودن، خوبی،
احسان، نیکوکاری،
(اسم) موهبت، عطیه، نعمت،
ذکرخیر،

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیکویی

احسان، خوبی، خوبی، نکویی، نیکی، جمال، زیبایی،
(متضاد) بدی

معادل ابجد

نعمت و نیکویی

672

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری